شاید یک از اهداف اصلی گردهمایی هایی  از این جنس و همچنین راه اندازی کاروانهای راهیان نور ، که در ایام اسفند و نوروز هر سال جهت بازدید از مناطق عملیاتی غرب و جنوب به راه می افتند ، جدای از تجدید خاطر برای دلاور مردان دفاع مقدس و گرمیداشت یاد و خاطر همرزمان شهیدشان که نفس به نفس در چند قدمی آنها به خاک افتادند ، تا آسمانی شوند . پیوند نسل ها ی بعد از جنگ با نسلی که لباس های خاکی بر تن کردنند . راست قامت ایستادنند و ایستاده جان دادند ، تا آینده گان این مرز و بوم سرافراز بایستند . در گردهمایی سال جاری فرزند 7 یا 8 ساله  یکی از دلاوران آن دوران ما را همراهی می کرد . معصومیت همراه با شیرین زبانی همسفر کوچکمان در جای خود دیدنی و شنیدنی بود . ولی آنچه ما را واداشت که مطلب حاضر را پست کنیم تکه کاغذی بود که مبین کوچلو در آخرین روز سفر نشانم داد . مبین تمام احساس و مشاهدات خود را در قالب جمله ای کوچک که روح بزرگی را با خود یدک می کشید بر لوح سفید کاغذ حک کرد بود .  بغض فشرده ای تمام وجودم را لرزاند ، شایسته دیدم عین مطلب را در معرض قضاوت همگان قرار دهم . لطفاً آن را با احساس کودکانه بخوانید .

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, توسط مصطفی

وقتی قلم را بر دست خود می گیری تا از روزگار شجاعت بگویی و بدنبال رستم یا آشیل می گردی تا افسانه ات را با اغراق های پهلوانانه و قهرمانانه این دو مزین کنی،دوست داری چشمه ای از رستم را در کسی بیابی تا بگویی:آهای مردم،افسانه ی من واقعیت دارد.وقتی آلبوم های خاک گرفته ای را ورق می زدم که حکایتی هستند از روزگاری از جنس برق و باد و یادهایی از جنس دوران خوش دوستی؛بر دلم زد که بنویسم از فراموش شدگانی که فراموشی آنها بر فرشتگان حرام است و فرشتگان از عاقبت ابلیس و فطرس درس گرفته اند.

وقتی به یادم میاید که با دل دریایی ات بر امواج حقیر اروند نگریستی و خنده زدی بر ترس و گفتی دلم اقیانوس است پس چه باک از این اروند و وقتی که هم اسماعیل(ع)شدی و هم ابراهیم(ع)با خودت گفتی که هم باید ذبح شد و هم ذبح کرد پس ابراهیم گونه خودت را که اسماعیل بودی ذبح کردی و بر اروند به چشم زمزم نگریستی و مسجدی در قلب فاو را کعبه خود کردی پس گفتی خدایا بپذیر این قربانی را که تو ذبح عظیم را هم پذیرفته ای.وقتی قهرمان داستان ما که افسانه گون بود و واقعا اهل دل بود و عشق هم اسماعیل شد و هم ابراهیم هیچ کس فکر نمی کرد در این ساحل فراموشی انسان ها،موجی از یادگاری ها خروش کند تا باز یادش کنیم و بگوییم:او هم همرزم بود و هم سنگر اما ما کجا و او کجا؟

او چه غریب بود با دنیای و ما چه قریب تر بود با خدایش،او بردل خدا ساکن بود و دلهای ما ساکن دنیا بود،پس شک نمی کنی که باید بگویی و بنویسی از اروند عشق،هیچکس نمی داند در آخرین لحظه ای که در اروند شنا کردی و آبی بر تن خسته از مادیات خود زد به چه اندیشید و با خود چه گفت،اما هر چه بود آن لحظه معامله کرد و از خدا دیدار یارش را خواست با هزینه نشاندن لبخندی از جنس رضایت بر لبی یادگار عاشورا در دوران ما،او که هم حبیب بود و هم حر بود و هم علمدار،پس چه زیبا معامله ای بود و فراموشی ما چه مذموم فراموشی ای...

و او سالهاست که هم با ما هست و هم با نیست،صد شکر از بودنش و صد شکر از نبودنش...

حسن فرامرزی

متولد:1345

شهادت:بهمن64

محل شهادت:فاو،عملیات والفجر8

 

 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 5 شهريور 1390برچسب:, توسط مصطفی

 

با گوش دل شنيدم صداي دلنشينت

با جان و دل دويدم در كوي جانانت

هر شب به خود بگفتم

با رنج و درد روحم

گر كه تو جا بماندي

از ياران آسنماني    

گرچه نبودي لايق

ليك خدا هستي  

 در ديدار دوستان فرصت ديگر به تو داد

 

 

وعده ما 17 شهريور


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, توسط مصطفی

 

بالاخانه مسجدي در محله اي از شهري كه شايد خيلي ها حتي نامش را  نشيده بودند .  خواستگاه مردان ملكوتي شد ، كه براي پرواز شان سكوي هاي آسماني تيپ 15 امام حسن (ع) را انتخاب كردنند. اينجا كانون عاشقان است .

 



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, توسط مصطفی

صفحه قبل 1 صفحه بعد